آي قصه قصه قصه ...
نوشته شده توسط : محمد

یه روزآقا خرگوشه

 

نشسته بود یه گوشه

 

یک دُمِ گِرد و ریزداشت

 

دندونای تمیز داشت

 

هویج می خورد با کاهو

 

چشمش افتاد به آهو

 

 

 

با همدیگه دویدند

 

به جنگلی رسیدند

 

جنگل زیبای سبز

 

پر از راز و پر از رمز

 

پشت درخت یه صیاد

 

نشسته  با دل شاد

 

به فکر کار و بار بود

 

منتظر شکار بود

 

شکار کبک و تیهو

 

میش وگوزن و آهو

 

شکارچی با یک تفنگ

 

 گلوله زد بنگ و بنگ

 

آهوه از جاش پرید

 

خرگوشه  خیلی ترسید

 

هردوتاشون دویدند

 

به خونه هاشون رسیدند

 

نفس راحت کشیدند

 

 

 

آهای آهای شکارچی

 

گلوله هات تموم شد؟

 

همش یه جا حروم شد؟

 

چیزی شکار نکردی؟

 

پس بهتره برگردی

 

برگرد برو به خونه

 

شکارو نکن بهونه

 

خرگوش و کبک وتیهو

 

میش وگوزن و آهو

 

زندگی رو دوست دارن

 

از شکارچی بیزارن


منبع : http://www.taranehaykoodakan.blogfa.com/post-218.aspx





:: موضوعات مرتبط: مجله كودك , ,
:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 16 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: